چه شد که ماه مراد از کرانه ای نرسید


شبی رسید و حریف شبانه ای نرسید

از نکه نام خوشش نقش لوح گردون بود


به دست خاک نشینان ، نشانه ای نرسید

چگونه ریخت شفق خون روشنایی را


که پای صبح به هیچ آستانه ای نرسید

چنان ز پنجه ی بیداد ، شور نغمه گریخت


که بانگ چنگ به داد ترانه ای نرسید

غبار غصه بر آیینه ها فرود آمد


ولی نسیم نشاط از کرانه ای نرسید

به اشک پنجره ، دمسردی خزان خندید


لهیب آه گل از گرمخانه ای نرسید

مگر بهار جوان را سلامت از کف رفت


که پیر گشت و به وصل جوانه ای نرسید

زمین ، سخاوت خورشید را به سخره گرفت


که آب صافی نورش به دانه ای نرسید

چنان پرنده ی مهر از خدنگ کینه گریخت


که هر چه رفت به هیچ آشیانه ای نرسید

مرا به پاس وفا پایمال دشمن کرد


به دست دوست ، به از این ، بهانه ای نرسید